ثانیه ها را می شمارم
لحظه دیدار فرا می رسد
چگونه نگاهت کنم؟
وقتی که اشک نمی گذارد
پاهایم توان حرکت ندارند
اما تو می آیی با قدمهای استوار
و ما زیر آسمان ساختگی تقدیر می نشینیم
چقدر دستانت سرد است و دستان من تنها!
چقدر نگاهت بی گناه است و نگاهم پر تمنا!
می شنوی؟ از عشق می گویم!
از با تو بودن!
می شنوی اما سکوت می کنی
لحظه رفتن اما !
آخرین یادگارت را برایم به جا می گذاری
"چشمهایت"
در سکوتی مبهم فریاد می زنم "غریبه"
می روی...؟!
و در هیاهوی عابران گم می شوی
با نگاه خسته پی تو می گردم
در بهت خود بی صدا می شکنم
قلبم را دزدیده اند
و من چاره ای ندارم
جز سکوت !!!
:: بازدید از این مطلب : 1976
|
امتیاز مطلب : 34
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12